سربازواقعی ...

سربازواقعی ...

  سربازواقعی

 

سربازی درجبهه ی جنگ،سرباز واقعی است که:

خاکریزخودی وخاکریز دشمن راخوب بشناسد

درمورد تحرکات دشمن تحلیل داشته باشد

ازفرمانده ی خود تبعیت کند

به موقع ودقیق شلیک کند

 



:: موضوعات مرتبط: دختر چادری , ,
:: برچسب‌ها: کسب درامد رایگان ومطمئن ازاینترنت عکس های ساره بیات درياچه های شگفت انگيز عکس های زیبا از استادیوم های جام جهانی 2010 عکس های زیبا و با کیفیت از نفیسه روشن عکس های حنانه شهشهانی عکس های زیبا از شهنام شهابی عکس های زیبا از صبا کمالی عکس های بهنوش بختیاری عکس های سمیرا حسینی بازیگر سریال آسمان همیشه ابری نیست عکس های حدیث میر امینی عکس های پوریا پورسرخ عکس های سامیه لک عکس های زیبا از حامد بهداد عکس های افسانه پاکرو عکس های مراسم اختتامیه سی امین جشنواره بین المللی فیلم فجر عکس های مصطفی زمانی عکس های احسان علیخانی عکس های الناز شاکر دوست عکس های سحر قریشی کاریکاتور های بازیگران و افراد معروف کاریکاتور های خنده دار از شخصیت ها عکس های جدید اشکان خطیبی پوستروعکس های بسیار زیبا از حامد کمیلی عکس های امین حیایی عکس های زیبا از موتورهای سنگین عکس های سمانه پاکدل عکس های حسام نواب صفوی عکس های امیر حسین رستمی عکس های بهاره افشاری عکس های مهرداد صدیقیان عکس های شهرام حقیقت دوست عکس های زیبای فوتبالی عکس های الناز حبیبی عکس های بسیار زیبا از نگار فروزنده عکس های شهاب حسینی عکس لادن مستوفی عکس های جدید سیاوش خیرابی عکس ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مجتبی حسینی
تاریخ : سه شنبه 24 تير 1393
بزرگ ترین افتخار

پسر کوچولو به پدرخود گفت:پدر داری به کجا می روی؟پدر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

 

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

حدود نیم ساعت بعد پدرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به پدش گفت:پدر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
پدر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های پدر به اتاق خود رفت ولباس های خود پو شید و گفت:پدر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما پدر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:پدرم  خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.پدر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به پدرش گفت:رسیدیم.در حالی که به مسجد بزرگ شهر اشاره می کرد.پدرکه از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:پدر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.پدر هیچ نگفت و خاموش ماند.



:: موضوعات مرتبط: دختر چادری , ,
:: برچسب‌ها: بزرگ ترین افتخار ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مجتبی حسینی
تاریخ : شنبه 21 دی 1392
به او اعتماد کن
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه
 
ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج
 
می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
 
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
 
او پاسخ داد:((بله))
 
خدمتکار پرسید:....

 

((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))

ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))

خدمتکار گفت:

((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))

 

به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند

به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است

به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی

اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...



:: موضوعات مرتبط: دختر چادری , ,
:: برچسب‌ها: به او اعتماد کن ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مجتبی حسینی
تاریخ : شنبه 21 دی 1392
طلب دنیا، طلب آخرت
طلب دنیا، طلب آخرت
شخصی با حالت نگران به محضر امام صادق علیه السلام آمد و وضعیت روحی و روانی خود را برای آن حضرت به این صورت شرح داد که: من دنیا و مال دنیا را دوست دارم و مایلم به آن دست یابم و هرچه بیشتر از دنیا بهره مند شوم.

 


امام هدف او را از جمع مال و کسب ثروت جویا شدند.

آن شخص در پاسخ گفت: هدفم این است که خود و خانواده ام در رفاه و خوشبختی باشیم و با آن ثروت، صله رحم به جا آورم، به تهیدستان صدقه دهم و حج و عمره به جا آورم.

امام فرمودند: «این طلب دنیا نیست، بلکه طلب آخرت است.»

گرداب-
 


:: موضوعات مرتبط: دختر چادری , ,
:: برچسب‌ها: طلب دنیا، طلب آخرت ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مجتبی حسینی
تاریخ : شنبه 21 دی 1392
چراغ روشنائی به پیش باید نه از پس
چراغ روشنائی به پیش باید نه از پس
 

 

پيرمردي به حال احتضار آخرين وصيتش را به پسرش  نمود و مقداري پول به پسرش سپرد و گفت:  پسرم نماز هاي قضائي بر ذمه ام باقي مانده كه نتوانسته ام بجاي آورم راهي كه در پيش دارم بسيار تاريك و وحشتناك است و پر از خطر و هراس انگيز اين پولها را بدهيد تا برايم نماز بخوانندو آنها راچراغ راهي برايم بسازيد تا روشنايي و رهنماي تاريكي هاي راهم باشد.                             

به خواست خداوند پيرمرد شفا يافت و يكي از فرزندانش بساط ميهماني بر پا نمود و عده اي را دعوت نمود  شب هنگام چون با يكي از پسرانش برمي گشت پدر رو به پسرش نموده گفت:اي پسرم چراغي بردار تا روشنائي راه باشد كه كوچه ها بسي تاريك و خوفناك است چند قدمي نرفته بودند كه پسر قدم از رفتن نگه داشت و چند قدمي از پدر عقب ماند پدرش با اينكه عصايي نيز در دست داشت از رفتن عاجز ماندو لب به اعتراض گشود : اي پسر چراغ رو شنايي به پيش بايد نه از پس كه چراغ از پس نمايي دروغين دارد  پسر كه نقطه سنج بود رو به پدرش كرد و گفت:اي پدر جان به ياد داري آن روز كه در حال احتضار بودي مي گفتي نماز قضا دارم و راهم تاريك است و  خوفناك  با اداي قضاي نماز و دادن خيرات چراغ راهی برايم بسازيد و بفرستيد  آن روز چراغ را از پس طلب مي كردي و خودت چراغ نمي بردي حال كه به لطف خدا شفا يافته اي چراغت  را خودت بردار و  خودت نماز هاي قضا شده ات را بخوان و با صرف پولهايت در راه خير خود توشه آخرت و چراغ راهت را از پيش بفرست كه چراغي كه از پس آيد نوري ندارد



:: موضوعات مرتبط: دختر چادری , ,
:: برچسب‌ها: چراغ روشنائی به پیش باید نه از پس ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مجتبی حسینی
تاریخ : شنبه 21 دی 1392
شيعه تنوري هيچ
شيعه تنوري هيچ

مردي از خراسان به امام صادق (ع) پيشنهاد قيام دادوگفت : شما صد هزار نيروي مسلح داريد امام براي آزمايش ميزان فداكاري آنها به او فرمود: شما وارد آن تنوري كه پر از آتش است بشويد او عذر خواهي كرد. در اين هنگام هارون مكي از ياران امام وارد شد و خدمت امام سلام كرد . امام فرمود : كفشهايت را كنار بگذار وبه تنور آتش وارد شو او با كمال راختي رفت وامام شروع به گفتگو كرد و از احوال خراسان پرسد سپس رو به خراساني كرد و فرمود برو داخل تنور را نگاه كن . وقتي او را صحيح وسالم ديد امام به او فرمود: از اين شيعيان تنوري كه هر چه گفتيم تسليم باشند ونق نزنند چند نفر داريم گفت : شيعه تنوري هيچ . آري ميان ادعا و عمل فاصله زياد است .البته ان يار فداكار در تنور نسوخت (همچون ابراهيم كه در ميان آتش نسوخت )‌

در حديث مي خوانيم كه دروغ مي گويد كسي كه ادعا مي كند من شيعه علي (ع) هستم ولي در عمل به ريسمان ديگران چنگ مي زند امام صادق (ع) مي فرمايد: اگر بني اميه كساني را پيدا نمي كردند كه به دستگاه آنان بروند و براي آنها بنويسند و غنائم را جمع آوري و براي آنها جنگ كنند و در گروه انان جمع شوند آنها حق ما را از ما نمي گرفتند

آري تضعيف امامت به خاطر ضعف علاقمندان بي اراده است آنان كه قلبا با امام معصوم هستند ولي به خاطر ترس يا طمع مزدور بيگانگان مي شوند

 

 

كتاب اصول عقائد (4) –امامت –نوشته محسن قرائتي



:: موضوعات مرتبط: دختر چادری , ,
:: برچسب‌ها: شيعه تنوري هيچ ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مجتبی حسینی
تاریخ : شنبه 21 دی 1392